anisaanisa، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

خدایا شکرت

گنجشكي به خدا گفت :لانه كوچكي داشتم آرامگاه خستگيم و سرپناه بي كسيم بود .طوفان تو آن را از من گرفت. كجاي دنياي تو را گرفته بودم؟ و خدا در جواب گفت: ماري در راه لانه ات بود .تو در خواب بودي باد را گفتم لانه ات را واژگون كند آن گاه تو از كمين مار پرگشودي!چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم وتو ندانسته به دشمنيم برخاستي.
11 ارديبهشت 1392

بعد از مهد کودک

قند عسلم امروز داشتم همش به این فکر میکردم که چقدر بعد از رفتن به مهد تغییر کردی . روز اولی که بردمت مهد تو جمع بچه ها که قرار میگرفتی فوری میومدی پشتم کز میکردی و دوباره میرفتی داشتی کتاب میخوندی که یکی از دوستات اومد از دستت کشید تو هم فوری اومدی پیش منو ازم کمک خواستی خیلی نگرانت بودم که چرا نمیتونی از حق خودت دفاع کنی.اما الان تو جمع مثل یه سرگروه رفتار میکنی اسباب بازی ور میداری و پیش همه بچه ها میری و بازی میکنی.این هارو روزا اول سال که کارم کمتر بود میومدم از دوربین مهد نگات می کردم .ظهر هم دنبالت میام باید تو حیاط بازی کنی تو صف واسه سرسره که وایسادی دو دستی سرسره رو میگیری که کسی جات و نگیره بعضی وقتا هم جای یکی دیگر...
8 ارديبهشت 1392

عاشقتم نفسکم

چشم چشم دو ابرو ...... نگاه من به هر سو   پس چرا نیستی پیشم ؟..... نگاه خیس تو کو ؟   گوش گوش دوتا گوش ..... یه دستباز یه آغوش   بیا بگیر قلبمو ..... یادم تورا فراموش   چوب چوب یه گردن ..... جایی نری تو بیمن !   دق می کنم میمیرم ..... اگه دور بشی از من   دست دست دوتا پا ..... یاد تو مونده اینجا   یادت میاد که گفتی ..... بی تو نمیرم هیچ جا   چوب چوب یه گردن ..... جایی نری تو بیمن ! دق می کنم میمیرم ..... اگه دور بشی از من دست دست دوتا پا ..... یاد تو مونده اینجا یادت میاد که گفتی ..... بی تو نمیرم هیچ جا من ؟ من ؟ یه عاشق ..... همون مجنون سابق   &nb...
7 ارديبهشت 1392

مهد کودک

اومدم مهد کودک برای تاب سواری اومدم عکسمو بدم به یادگاری اومدم شعرای رنگ و وارنگ بخونم یه کتاب قصه از مربی بگیرم دفترمو بدین برم می خوام که نقاشی کنم مربیمه میخوامش دوسش دارم می پامش هر چی دارم تو دنیا میخوام بشه به نامش   ...
2 ارديبهشت 1392

بازی وبلاگی هر کی دوست داره بیاد بازی

  لبخند تو که قاب می شود درنگاه من دلم می لرزد ازاین همه عظمت کودکانه ات! تقصیرتو چه بوده؟ که حالا دراوج کودکی ات قرض داده ای به دنیا،شیطنت هایت را تاببینی کی می رسد که جبران مافات کنی… چه تناقض عجیبی دا رد!!! لبخندزلال لب هایت و نگاه کدر چ شمهایت… من به تو وخدایت ایمان دارم ؛ می دانم اگردست به دست هم دادید ...
20 اسفند 1391

این روز های ما سه نفر

نفسک مامان بازم یه چند وقتی هست که نتونستم واست بنویسم دخترک قشنگم روزای آخر سال کلی همه چیز در هم و شلوغ مامان این چند وقت همش درگیر کارای اداره بود و بیشتر روزا رو مجبورم ساعت 6  صبح بیام تا کارا تموم بشه اما عزیز دلم بودن با تو شیرین زبونیات حسابی خستگی و از تنم در میاره ازاتفاقای این چند وقت بگم اولین روز مهدت که واسه اینکه با محیطش آشنا بشی و مامان ببینه که تو مهد چیکار می کنی و میتونی قبولش کنی رفتیم  خدا رو شکر تونستم مهد کودک خیلی خوبی که نزدیک محل کارم هست و میتونم هر وقت دلم خواست بهت سر بزنم و پیدا کنم و ثبت نامت کردم ایشالا از بعد از تعطیلات عید میری از قبلش انقد که باهات راجبش حرف زده بودم ذهنیت خوبی داشت...
19 اسفند 1391

همه چی درست شد در یک چشم برهم زدن

هر گاه بدانيم كه نيروي عظيمي همچون نيروي لايتناهي خداوند پشت و پناه ماست، «پس ديگر نگراني براي چيست؟» تا وقتي خدا را داريم؛ «نبايد بگوييم مشكل بزرگ داريم، بايد به مشكلات بگوييم خداي بزرگ داريم»     ...
22 بهمن 1391