anisaanisa، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

شیرینی زندگی ما

این روز های ما سه نفر

1391/12/19 8:41
نویسنده : مامان آنیسا
300 بازدید
اشتراک گذاری

نفسک مامان بازم یه چند وقتی هست که نتونستم واست بنویسم دخترک قشنگم روزای آخر سال کلی

همه چیز در هم و شلوغ مامان این چند وقت همش درگیر کارای اداره بود و بیشتر روزا رو مجبورم ساعت 6

 صبح بیام تا کارا تموم بشه اما عزیز دلم بودن با تو شیرین زبونیات حسابی خستگی و از تنم در میاره ازاتفاقای این چند وقت بگم اولین روز مهدت که واسه اینکه با محیطش آشنا بشی و مامان ببینه که تو مهد

چیکار می کنی و میتونی قبولش کنی رفتیم  خدا رو شکر تونستم مهد کودک خیلی خوبی که نزدیک محل کارم هست و میتونم هر وقت دلم

خواست بهت سر بزنم و پیدا کنم و ثبت نامت کردم ایشالا از بعد از تعطیلات عید میری از قبلش انقد که

باهات راجبش حرف زده بودم ذهنیت خوبی داشتی وقتی رفتیم انقد خاله های مهد ازت استقبال گرم کردن

و با شیرینی و شکلات ازت پذیرائی کردن که کلی خوشت اومد نا گفته نماند که به خاطر تاب و سرسره که

تو مهد بود موقع برگشت کلی گریه کردی و نمی خواستی بیای.

دومین اتفاق بهتر بگم موفقیت تر ک کردن تقریبی پستونکت عزیزم،خونه که هستی روزی صد بار پستونک

تو می ندازی و ماهم به دنبالت تا بشوریم و همینجوری نزاری تو دهنت حالا که قراره بری مهد بهتر بود که

دیگه نخوری هم اینکه به فصل گرم داری نزدیک میشیم و تو بهار و تابستون منشاء میکروب و بیماری

میشه هم اینکه دیگه بزرگ شدی و باید می ذاشتیش کنار البته موقع اینکه می خوای بخوابی بهت میدم

که بخوریش جیگر مامان و ماجرا های ما و ترک کردن پستونک:

روزی که تصمیم گرفتم این کار و انجام بدم ازروشی  یکی از مامانای نی نی وبلاگی بهم یاد داد 

که خیلی هم موثر بود استفاده کردم سه تا پستونک داشتی دوتاشون سرش نرم تر بود و خیلی 

دوسشون داشتی که به پسته آبی معروف بود یکی هم  سرش سفت تر بو د و زیاد دوسش نداشتی

سر اون دو تار و بردیم .مکالمه بین من و تو

 آنیسا :مامان سوده    

مامان:جون دلم

آنیسا:پسته میخوام

مامان:چشم عزیزم   (پستونک های سوراخ و دادم دست)

آنیسا : مامانییییییی این که خخابه(خرابه) سوخاخ (سوراخ)شده

مامان:پیشی خورده عزیزم گفته نانا دیگه بزرگ شده نباید پسته بخوره

آنیسا:پیشی خولده چلا؟؟؟؟یه عالمه علامت؟ ؟؟؟تو چشمات

این مکالمه چندین بار در طول روز بینمون تکرار شد جالب اینجاست که مامان فکر میکرد خیلی کار سختی

باشه تو به این راحتی ازش دل نکنی ولی عزیز دلم تو هم همونجوری که مامان دوست داشت یه دختر

قوی و مستقلی با توانائی هایی که هرروز بیشتر میشه(بر چشم بد لعنت)قسمت دوم ماجرا اینجاست

که با اینکه راحت با این قضیه کنار اومدی اما دلم نمی خواست کلا" منعت کنم می خواستم که موقع

خواب تو دستت باشه شب که موقع خوابت شد گفتم نفسی بیا بریم بخوابیم ببینیم پیشی برات چی

گذاشته تو هم اومدی و با خوشحالی گفتی پسته خووووووب .از اون موقع به بعد این کار هر شبمونه

تا میگم نانا بریم بخوابیم حتما" باید همه برقای خونه رو خاموش کنی بعدشم تلوزیون و خاموش می کنی

و میگی شب بتیر(بخیر) بابا ئی جون بابائی هم با ذوق تموم قربونت میره و بهت شب بخیر میگه بعدشم

میگی پیشی چی گذاشت الانم که توقعت بالا رفته مامان هم هر شب برات یه جایزه کوچولو شکلات ،

کتاب ... برات میزارم و کلی لذت میبرم که با ذوق تو دستت نگه می داری و با لبخند میخوابی

عاشق لبخند موقع خوابتم هر وقت که رو پام دارم می خوابونمت بلندت میکنم و در گوشت آروم بهت میگم

نفسم عاشقتم خیلی دوست دارم با یه لبخند گرمی میخوابی که کلی کیف می کنم عزیز دلم بهت قول

میدم همیشه تو امنیت و آرامش زندگی کنی بهت قول میدم تا جایی که خدا بهم  اجازه بده تنهات نزارم

 

 هفته پیش که هوا آفتابی شده بود بردمت تو کوچه که یکمی قدم بزنیم یه گربه که خیلی آروم بود و

داشت یه تیکه استخون مرغ و از تو آشغالا می خورد و دیدی و سریع رفتی جلوش رو زانوهات نشستی

آنیسا:پیشیی تو پسته من و خولدی؟چلا خولدی؟حالا من چی بخولم؟پیشی بد شیطون

و این من بودم که دلم میخواست انقد تو بغلم فشارت بدم بوست کنم به خاطر این شیرین زبونیت

 نفسم تمام روزهای ما با تو شیرین و عاشقانست. بزرگترین نعمت زندگی مایی دختر نازم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)