خاطره شماره 1
خاطره شماره یک مربوط به بدنیا اومدنت اول اینکه شما تو ماه محرم به دنیا اومدی دو روز مونده بود به تاسوعا و عاشورا که مامان وقت دکتر داشت رفتم پیش خانوم دکتراونم گفت چون می خوای سزارین کنی میتونی روزش و خودت انتخاب کنی تا بعد از تعطیلات هم می تونی بمونی ولی مامانی خیلی بی تاب دیدنت بود به خاطر همین گفتم قبل تعطیلات می خوام نی نیم به دنیا بیاد که میشد فردای همون روز زودی اومدم خونه پدر جون و به بابائی هم زنگیدم و گفتم بابائی اداره بود خلاصه اینکه به همه یه شوک از نو خوبش وارد شد که جوجه ای که قرار بود چند روز دیگه بیاد حالا فردا صبح میخواد بیاد بگذریم که واسه فراهم شدن مقدماتش چه داستانی شد که واست تعریف نمیکنممن و بابائی و مادر جونی و عمه جون (عمه جون بزرگ )و البته شما ساعت 4 صبح رفتیم کلینیک تو رامسر و شما ساعت30/7 صبح روز دوشنبه به دنیا اومدیقشنگترین لحظه زندگیم زمانی بود که وقتی به هوش اومدم دیدم داری حسابی گریه میکنی و جیغ میزنی و همه میگفتن از وقتی که بدنیا اومدی همش داری گریه میکنی تو بغل عمه جون بودی اوردت پیش من وقتی صورتم و چسبوندم به صورتت آروم آروم شدی و خوابیدی و این قشنگ ترین لحظه زندگی من بود و فهمیدم که مامان یه دختر خوشمل خوشمل شدم هوار تا عاشقتم قدم رو چشم مامان و بابا گذاشتی نفسم