مامان و ببخش
نفسم امروز تصمیم گرفتم یه حادثه که 2 ماه پیش وقتی7 ماهت بود برات افتادو خیلی مامان و ترسوندی و
ثبت کنم
بعد از ظهر بود بابائی خونه نبود ما دوتا تنها بودیم از خواب که بلند شدی بهت فرنی دادم خوردی بعدش
تلوزیون و روشن کردم سبد اسباب بازی هات و اوردم با عروسکات و شروع کردی به بازی
منم رفتم که روی تختت و مرتب کنم
توضیح(یه عروسک کوچولو داری که تو گردنش یه شیشه شیر کوچیک آویزونه و عمه جون برات خریده بود)
5 دقیقه هم نگذشته بود که صدای سرفت و شنیدم از اتاقت اومدم بیرون ببینم چی شده آخه عادت
داری وقتی می خوای خودت و لوس کنی سرفه می کنی اما چیزی که دیدم برام غیر قابل هضم بود
دختر قشنگم رو زمین دراز کشیده بودی سیاه و کبود شدی انگشتت و به طرف دهنت برده بودی خشک
شدم وقتی تو اون حال دیدمت فقط خدارو شکر که خدا انقد بهم قدرت داد که تونستم بگیرمت برت
گردونم پشتت و زدم دیدم اون شیشه شیر عروسکت و فکر کردی مال خودته از گردن عروسکت کندیش و
دراز کشیدی که افتاد تو حلقت وقتی افتاد حسابی نفس کشیدی بعدش مامان و نگاه کردی و خندیدی
اونوقت بود که تازه فهمیدم چه بلایی داشت سرم میومد محکم بغلت کردم کلی گریه کردم نمی تونستم
از خودم جدات کنم همون روز اون عروسک و با تمام اسباب بازی های ریزت و ریختم دور دخترکم این اتفاق
بهو هیچکی نگفتم من و تو البته الان همه نی نی وبلاگی ها به اضافه عمو جون اگه این پست و بخونه
که همین جا ازش خواهش میکنیم به کسی نگه)
از خدا می خوام که هیچوقت من و با تو امتحان نکنه که خودش میدونه می بازم
دختر قشنگم مامان و ببخش یه مو از سرت کم شه مامان میمیره خیلی دوست دارم